STORIES for CHILDREN by Sister Farida

(www.wol-children.net)

Search in "Farsi":

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 094 (Bad conscience 6)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

49. وجدان بد 6


رینگو ارگ مبلغ را دزدیده است. و الان وجدانش او را آزار می دهد. دزدی هیچکس را خوشحال نمی کند. آیا شما هم متوجه آی شده اید؟ فرقی نمی کند که شما چیزی از فروشگاهی دزدیده باشید یا از کیف مادرتان. فقط یک راه برای جبران آن وجود دارد.

رینگو همین راه را انتخاب کرد. از عیسی خواست که او را ببخشد و می خواست چیزی که دزدیده بود را برگرداند.

او گاوها را به گاری وصل کرد و ارگ را در آن گذاشت.

باتو: "رینگو، چکار می کنی؟"

رینگو: "می خواهم این ارگ را پس بدهم."

باتو: "عقلت را از دست داده ای؟ اگر می خواستی آنرا پس بدهی چرا دزدیدی؟"

رینگو: "بیا بالا! در راه برایت توضیح می دهم."

رینگو عجله داشت که به شهر برسد. از اینکه خانم مری را فورا پیدا کرده بود خوشحال بود. او بعنوان مترجم انجیل در هندوستان کار می کرد.

خانم مری: "سلام بچه ها. چقدر خوب است که به اینجا آمدید. می توانم از شما کمک بگیرم. من در ترجمه ام چند کلمه کورکو را نمی دانم. به من کمک می کنید؟"

رینگو: "بله، ولی اول باید صاحب گروپ را ببینم."

خانم مری: "اینجا نیست. او خیلی مریض بود. یک هواپیما او را به خانه اش در آمریکا برگرداند. ولی دکترها نتوانستند به او کمک کنند. صاحب گروپ الان در بهشت است."

رینگو: "صاحب الان در بهشت است؟ پیش خداوند عیسی؟ او در آنجا بسیار خوشحال است. ولی دیگر در اینجا پیش ما نیست."

خانم مری: "نه او دیگر پیش ما نیست."

این خبر رینگو را بسیار ناراحت و شروع به گریه کرد.

خانم مری: "ببین من از او یک عکس دارم. می خواهی آنرا نگه داری؟"

رینگو: "خیلی ممنون. این صاحب من است، کسی که درباره ی خداوند عیسی با من حرف زد."

خانم مری: "رینگو، خداوند برای زندگی تو برنامه ای دارد. من مطمئنم که او می خواهد به دیگران درباره ی او بگویی."

رینگو: "ولی، من چیزی دزدیده ام، ارگ را، و الان بیرون داخل گاری است."

حالا دیگر اعتراف کرده بود. و این مساله به او آرامش داده بود.

خانم مری او را بخشید. با خیال راحت داخل گاری پرید و آن وسیله ی دزدیده شده را پس داد.

رینگو: "خدانگهدار خانم مری. دفعه ی بعدی که شما را ببینم کلمه های کورکوی بیشتری به شما یاد خواهم داد. ولی الان باید هیزم جمع کنیم."

و در راه او دعا کرد:

رینگو: "خداوند عیسی، ممنمونم که مرا بخشیدی. لطفا به صاحب بگو که من آن ارگ را پس دادم. من حالا خیلی خوشحالم و می خواهم که به تو خدمت کنم."

باتو: "رینگو، می شود درباره ی عیسی برای من توضیح دهی؟"

رینگو: "بله، من خیلی دوست دارم که هر روز درباره ی او با تو حرف بزنم."


افراد حاضر: راوی، رینگو، باتو، خانم مری

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 06, 2024, at 11:31 AM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)