STORIES for CHILDREN by Sister Farida

(www.wol-children.net)

Search in "Farsi":

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 108 (Bela's Bible)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

801. کتاب مقدس بلا


گاری کولی ها از جاده کناره رد شد و بچه ها برایشان دست تکان دادند.

بلا: "پدر، من دوست دارم پیش یک کشاورز کار کنم."

پدر: "ولی خیل زود حوصله ات سر می رود."

مادر: "بلا و کار؟ چه جالب!"

برای بلا خیلی ناراحت کننده بود که پدر و مادرش کارکردنش را ندید می گرفتند. در روستای بعدی، بلا از گاری پایین پرید و دوید.

او از خانه ی مزرعه ای با گلهای پشت پنجره اش خوشش آمد. (صدای در زدن)

کشاورز: "سلام. نو که هستی؟"

بلا: "گ اسم من بلا است و دوست دارم برای شما کار کنم."

کشاورز: "درست به موقع آمدی، زمان دروی سیب زمینی هاست. ولی اول باید چیزی بخوری. بیا داخل."

کشاورز: "ما قبل از خوردن دعا می کنیم: خداوندا، هر هدیه و پاداش و تمامی آنچه که داریم از طرف توست. سپاسگزاریم. آمین."

دعا کردن و خواندن انجیل برای بلا جدید بودند.

ولی او دلش می خواست پیش این کشاورز مهربان بماند. حتی کار کردن نیز برایش جالب بود، حتی با وجودیکه در پایان روز کمرش درد می گرفت. یک هفته گذشت.

(صدای پارس سگ ها)

بلا: "نرو (oreN)، چه شده است؟ می خواهی با من توپ بازی کنی؟"

بیرون، نرو گوشهایش را صاف کرد. بلا هم گوش داد (صدای ویلون).

بلا: "نرو، یکنفر دارد ویلون می زند. حتما پدر و مادرم هستند. آنها کنار آتش نشسته اند، کباب میخورند و آواز می خوانند. ناگهان، دلم برای خانه تنگ شد. می فهمی؟"

بلا درون آشپزخانه را نگاه کرد، ولی کسی آنجا نبود.

بلا انجیلی که روی میز بود را برداشت و بیرون رفت.

پدر: "بلا، تو آمدی. چیزی برایمان آوردی؟"

بلا: "ن این کتاب را با خودم آوردم."

مادر: "گریگور می تواند بخواند."

گریگور: "اوه، نگاه کنید این یک کتاب مقدس است. نوشته است: عهد جدید خدایمان عیسی مسیح."

مادر: "این کتاب خوبی است. برایمان بخوان."

گریگور: "مردی پیش عیسی آمد و پرسید: من چه کاری باید انجام دهم تا نجات پیدا کنم؟ عیسی جواب داد: به دستورات خداوند عمل کن. دزدی نکن."

پدر: "دزدی نکن؟"

کولی ها با احساس گناه به همدیگر نکاه کردند، به این خاطر که هر کدام از آنها قبلا چیزی را دزدیده بودند. بلا حتی انجیل را دزدیده بود.ولی همان شب، آن را برگردادند.

کشاورز: "بلا، سورپرایز شدیم. انجیل ما را تو برداشته بودی؟ خب من آن را به تو می دهم."

بلا: "واقعا؟ نگهش دارم؟"

بلا خوشحال بود. از طریق آن انجیل کولی ها شناخت و اعتماد به عیسی را یاد گرفتند.


افراد حاضر: راوی، بلا (aleB)، پدر، مادر، گریگور، کشاورز

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 06, 2024, at 05:14 PM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)