STORIES for CHILDREN by Sister Farida

(www.wol-children.net)

Search in "Farsi":

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 058 (God puts everything right 6)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

85. خدا همه چیز را درست می کند 6


چه روز هیجان انگیزی! برادران یوسف برای بار دوم به مصر سفر کردند تا غله بخرند. آنها نمی دانستند که برادرشان دومین فرمانده در آن سرزمین است، همان شخصی که بیست سال پیش اورا به عنوان یک برده فروختند فقط به خاطر اینکه به وی حسودی می کردند.

یوسف دستور یک جشن را داد. برادران با خود فکر کردند که عجیب است که ترتیب نشستنشان درست مانند خانه بود.

آنها بسیار خوشحال بودند که بالاخره با ساک های پر راهی خانه می شدند. ولی زیاد دور نشده بودند که:

پیشخدمت: "بایستید! حرکت نکنید! شما لیوان نقره ی رییس مرا دزدیده اید."

برادر: "نه، ما هیچ چیز ندزدیده ایم. خودتان ببینید."

آن خدمتکار همه چیز را گشت. آخرین ساکی که باز کرد متعلق به بنیامین بود.

خدمتکار: "دزد اینجاست. همگی برگردید. ولی تو در اینجا بعنوان برده خواهی ماند."

آنها را پیش یوسف بردند. در حالی که می لرزیدند تعظیم کردند. او به یک نفر دستور داده بود که برای آزمایش برادرانش، لیوان را در کیف یکی از آنها بگذارد. آیا آنها از یکدیگر حمایت می کردند یا همچنان شریر بودند؟ یوسف با عصبانیت با آنها صحبت کرد.

یوسف: "چرا اینکار را کردید؟ شخص دزد در اینجا بعنوان برده ی من می ماند."

در همان موقع یهودا گفت:

برادر: "لطفا بگذارید بنیامین برود و به جایش مرا نگهدارید. وگرنه پدرمان از غصه خواهد مرد."

برادران در کنار هم بودند و درست در همان لحظه یوسف خود را به آنها معرفی کرد:

یوسف: "آیا مرا نمی شناسید؟ من یوسف هستم، برادرتان."

آنها از تعجب حرفی برای گفتن نداشتند. یوسف از خوشحالی گریه کرد و آنها را در آغوش گرفت.

یوسف: "خداوند مرا به مصر فرستاد تا شما زنده بمانید. بروید و پدرمان و خانواده هایتان را بیاورید. هنوز پنج سال از خشکسالی در راه است، ولی من مواظب شما خواهم بود."

او به آنها هدیه های زیادی داد تا به خانه ببرند.

پدرشان از شنیدن زنده بودن یوسف بیش از اندازه خوشحال شد. و بلافاصله هفتاد نفر با تمام دارایی های خود به بهترین جای مصر رفتند. چه جشنی! بعد از بیست سال یوسف پدر خود را دوباره می دید. خداوند همه چیز را درست کرده بود. و برادرها بالاخره به اشتباه خود اعتراف کردند.

برادر: "یوسف، لطفا ما را به خاطر کاری که با تو کردیم ببخش، ما بسیار متاسفیم."

یوسف: "من شما را می بخشم. شما آن کار را از روی بدی انجام دادید ولی خداوند آنرا برای کار خوب و درست بکار برد."

خداوند همه چیز را درست کرد! و این نقشه ی او بود برای زنده نگه داشتن مردمش.


افراد حاضر: راوی، خدمتکار، یوسف، برادر

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 14, 2024, at 02:05 PM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)