Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 090 (The angry teacher 2)
!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان
09. معلم عصبانی 2
باتو: "زود باش رینگو، عجله کن! تو می توانی!"
درد پاهایش بسیار زیاد بود. ولی او ناامیدانه می خواست مسابقه گاورانی را ببرد.او افسار را محکمتر گرفت، سریعتر دوید و از چند تا گاری جلو زد. کمی قبل از خط پایان، او در جای نفر اول قرار داشت.
باتو: "او برنده شد! رینگو مسابقه را برد!"
باتو از خوشحالی به هوا پرید. و پدرش هم به او افتخار می کرد.
حلقه گل را به گردن گاوش انداختند. او درد را با شجاعت تحمل کرد ولی در خانه پاهایش بدتر شدند. او از درد می ارزید و سر درد و تب داشت.
مادر: "دراز بکش رینگو. نگاه کن، آن غریبه ی سفیدپوست و پاندو دارند به دهکده ی ما می آیند."
رینگو: "من او را می شناسم. او همیشه درباره ی خدای خوبی صحبت می کند که پسرش را به این دنیا فرستاد."
صاحب گروب: "سلام، ما می خواهیم چندتا عکس را نشان دهیم. شما هم دعوت هستید. آیا می آیید؟"
مادر: "متاسفم، ولی نمی توانیم. پسرمان خیلی مریض است. دکتر جادوگر نتوانست کمکی کند. آیا شما می توانید؟"
زمانیکه غریبه پای رینگو را معاینه می کرد مردم زیادی در حال تماشا بودند.
صاحب گروب: "بله، می توانم کمک کنم. من فقط به یک کاسه پر از آب داغ احتیج دارم. و سپس کمی از این پودر را در آن می ریزم که در آب حل می شود. این دارو پای پسرتان را خوب می کند."
رینگو: "همه اش همین؟"
صاحب گروپ: "البته، نترس. می خواهم برایت دعا کنم: خداوند عییسی، تو همه ی کارها را می توانی انجام دهی. خواهش می کنم پای رینگو را شفا بده و از خانه اش محافظت کن. آمین."
آن درمان و دعا تاثیر گذار بودند. کمی بعد رینگو به مدرسه برگشت. او کاغذی که مبلغ، صاحب گروب داده بود را به مدرسه برد. ولی معلمش به هیچ وجه از آن خوشش نیامد.
معلم: "چه بی معنی. این کاغذ درباره ی خدای مسیحیان است. ما هندی ها آن را باور نداریم. دیگر هیچوقت چیزی مثل این را از کسی نگیر. متوجه شدی؟"
او آن کاغذ را مچاله کرد و گوشه ای پرتاب کرد. ولی رینگو باهوش بود. آن روز او آخرین کسی بود که مدرسه را ترک کرد و مطمئنا می توانید حدس بزنید که او چه چیزی را در عمامه اش پنهان کرد.
رینگو: "باتو، کاش می شد باز هم درباره ی خدای مسیحیان بشنوم."
باتو: "فراموش کردی معلممان چه گفت؟ اگر به حرفهای او گوش نکنی، روح های پلید تو را خواهند خورد."
رینگو: "ولی آنها صاحب را نخوردند. من این کاغذ را نگه می دارم."
باتو: "من می ترسم."
بعد از آن، مهمان ها به آن روستای کوچک هندی آمدند.
در نمایش بعدی برایتان تعریف خواهم کرد.
افراد حاضر: راوی، رینگو، باتو، مادر، صاحب گروب،معلم
ynamreG FEC :thgirypoC ©