Home
Links
Contact
About us
Impressum
Site Map


YouTube Links
App Download


WATERS OF LIFE
WoL AUDIO


عربي
Aymara
Azərbaycanca
Bahasa Indones.
বাংলা
Български
Cebuano
Deutsch
Ελληνικά
English
Español-AM
Español-ES
فارسی
Français
Fulfulde
Gjuha shqipe
Guarani
հայերեն
한국어
עברית
हिन्दी
Italiano
Қазақша
Кыргызча
Македонски
മലയാളം
日本語
O‘zbek
Plattdüütsch
Português
پن٘جابی
Quechua
Română
Русский
Schwyzerdütsch
Srpski/Српски
Slovenščina
Svenska
தமிழ்
Türkçe
Українська
اردو
中文

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 117 (Sad Christmas memory 1)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

711. خاطره ناراحت کننده کریسمس 1


آنت در تختش این سو و آنسو شد. ناگهان یادش آمد: کریسمس است! با ان فکر از تخت پایین پرید.

آنت: "دنی! دنی، کجایی؟"

دنی: "فورا بیا جلوی در، آنت."

آنت: "آن بیرون چکار می کنی؟ مریض می شوی."

دنی: "آنت، پاپانوئل اینجا بود! و تو گفتی که او نمی تواند تا پیش ما در کوه بیاید. ولی من دمپایی قرمزم را بیرون گذاشتم و نگاه کن! او برایم چیزی آورده است."

آنت آن را دید. بک بچه گربه ی سفید مثل برف که در دمپایی نرم خوابیده بود. دنی آن را به داخل خانه برد.

دنی: "اسم او را سفید برفی می گذارم. من خیلی خوشحالم."

دنی به بچه گربه شیر گرم داد و آنت در صندلی گهواره ای مادربزرگ نشست و به آنها نگاه کرد. همینطور که نگاه می کرد، به کریسمس 5 سال پیش فکر کرد.

در آن زمان او 7 سالش بود و اجازه داشت با همسایه و پسرش، لوکاس، به کلیسا برود. شنیدن آن آوازها و گوش دادن به شبان که درباره ی عیسی کوچک حرف می زد خیلی خوب بود. ولی او نمی توانست لوکاس را تحمل کند، پسری شکمویی با موهای سیاه مجعد. او کوکی زنجبیلی آنت را می خواست ولی آنت آن را به او نداد. صد در صد نه! سپس لگدی به برف ها زد و به خانه برگشت. او منتظر شب کریسمس بود. ولی وقتی صورت ناراحت پدرش را دید، شوکه شد.

آنت: "آیا حال مادر بدتر شده است؟"

پدر: "بله، آنت، او خیلی مریض است و دنبال تو می گردد."

آنت به سرعت به سمت تخت مادرش رفت. او هرگز حرف های مادرش را که با صدایی ضعیف گفته بود فراموش نخواهد کرد:

مادر: "آنت، من برای تو یک هدیه دارم. یک برادر کوچک. از او خوب مواظبت کن."

آنت کودک را بغل کرد. معنای آن چه می توانست باشد؟ کمی بعد پدرش پیش او آمد.

پدر: "آنت، مادرت دیگر با ما نیست. او کریسمس را در بهشت جشن می گیرد. او می دانست که دارد می میرد و به همین خاطر دنی را به تو سپرد."

آنت آنقدر گریه کرد تا در آغوش پدرش به خواب رفت. کریسمس بسیار غمگینی بود.

آنت به حدی در افکارش فرو رفته بود که حتی متوجه نشد مادربزرگ داخل اتاق شده بود.

دنی: "مادربزرگ، آیا می توانی از بهشت برای ما تعریف کنی؟"

زمانی که مادربزرگ از این مکان فوق العاده که در آن از اشک و گریه خبری نیست حرف می زد، دنی لذت می برد.

ولی در قلب آنت درگیری با لوکاس هنوز وجود داشت. و در آن، جایی برای عیسی وجود نداشت. به همین خاطر همه چیز حتی بدتر شده بود.

در نمایش بعدی خواهید شنید که چه اتفاقی خواهد افتاد.


افراد حاضر: راوی، آنت، دنی، پدر، مادر

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 07, 2024, at 08:45 AM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)