STORIES for CHILDREN by Sister Farida(www.wol-children.net) |
|
Home عربي |
Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 043 (Good news 2) This page in: -- Albanian -- Arabic? -- Armenian -- Aymara -- Azeri -- Bengali -- Bulgarian -- Cebuano -- Chinese -- English -- FARSI -- French -- Fulfulde -- German -- Greek -- Guarani -- Hebrew -- Hindi -- Indonesian -- Italian -- Japanese -- Kazakh -- Korean -- Kyrgyz -- Macedonian -- Malayalam? -- Platt (Low German) -- Portuguese -- Punjabi -- Quechua -- Romanian -- Russian -- Serbian -- Slovene -- Spanish-AM -- Spanish-ES -- Swedish -- Swiss German? -- Tamil -- Turkish -- Ukrainian -- Urdu -- Uzbek
!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید 34. خبر خوش 2راه تا بازار خسته کننده بود. تیفام و مادرش سبدهای سنگین سیب زمینی را بر روی سرشان داشتند. خوشبختانه آنها پول خوبی برایش می گرفتند و خانم اورستیل برای دخترش لباس نو می خرید. تنها لباسی که او داشت کهنه و پاره شده بود. پدر و مادر تیفام فقیر بودند. پدرش همیشه بهترین قربانی ها را به روح های شیطانی می داد، ولی هرگز آرامشی نداشت. ناگهان تیفام به یاد مریم افتاد. دوستش هیچ جادویی با خود نداشت چون که مسیحی شده بود. سرانجام آنها به بازار رسیدند. چیزهای زیادی در آنجا بود. فروشنده: "سبزیجات تازه! لوبیا های عالی!" فروشنده: "ذرت های تازه درو شده." فروشنده: "ارزان- اینجا همه چیز ارزان است!" خانم اورستیل سبدش را جلوی فردی پایین گذاشت. او با دقت محصول را بررسی کرد. فروشنده: "کرم! این سیب زمینی ها پر از کرم هستند!" خانم اورستیل با ناامیدی و پول کمی که گرفته بود خرید خود را انجام داد. ولی تیفام یک معجزه دریافت کرد. یک فرد مهربان همه ی سیب زمینی های توی سبد را خرید. او نمی دانست که دوستش توسط همین مرد مسیحی شده بود. با پولی که گرفت توانست برای خود یک لباس زیبا بخرد. او بسیار خوشحال بود. کمی بعد او ویکتور را دوباره دید. تیفام: "نگاه کن این همان کسی است که سیب زمینی های من را خرید. او چه کتابی در دستش دارد؟" تیفام و مادرش همان جا ایستادند و به حرفهایی که به مردم می زد گوش دادند. ویکتور: "من خبرهای خوبی برای شما دارم. خداوند شما را دوست دارد و می خواهد به شما آرامش در قلب هایتان بدهد تا دیگر هرگز نترسید." خانم اورستیل: "تیفام، به نظرم او راست می گوید." زمانی که اورستیل، دکتر جادوگر، فهمید که همسرش به حرف های ویکتور گوش داده است از عصبانیت فریاد کشید. اورستیل: "ویکتور شما را تحت تاثیر قرار داده است. گولش را نخورید روح های شیطانی دوباره بر می گردند." در همان موقع اورستیل پیراهن نوی تیفان را گرفت و تبدیل به یک عروسک پارچه ای کرد و چندین سوزن در آن فرو کرد. اورستیل: "این ویکتور است. او باید بمیرد. سوزن ها او را می کشند." تیفام شوکه شده بود. پدر او هرگز چنین کاری نکرده بود. کدام یک قوی ترند؟ نفرین دکتر جادوگر یا عیسی؟ به داستان بعدی گوش دهید تا متوجه شوید. افراد حاضر: راوی، خانم اورستیل، تیفام، مرد فروشنده، ویکتور، اورستیل ynamreG FEC :thgirypoC © |