STORIES for CHILDREN by Sister Farida

(www.wol-children.net)

Search in "Farsi":

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 118 (Sled crash 2)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

811. شکستن سروتمه 2


آیا شما ترجیح نمی دهید که با یک سورتمه به مدرسه بروید تا با اتوبوس مدرسه؟ آنت و لوکاس که در کوههای آلپ زندگی می کردند، هر روز صبح با سورتمه هایشان به سمت دره می رفتند. ولی نه با همدیگر، زیرا نمی توانست یکدیگر را تحمل کنند. چرا دوست بودن اینقدر سخت بود؟ و آنگاه روز سه شنبه آن اتفاق افتاد. لوکاس نمی خواست اینگونه شود. واقعا از روی عمد نبود. زمانی که داشت با سرعت زیاد سورتمه سواری می کرد، به سورتمه ی آنت برخورد کرد و هر دوی آنها درون یک گودال افتادند.

آنت: "آهای، مواظب باش. مگر چشم نداری؟"

لوکاس: "آنت، خیلی متاسفم. صبر کن، کمکت می کنم."

آنت: "ولم کن! من بدون کمک تو هم می توانم بلند شوم."

لوکاس: "حالا خیلی ناراحت نباش، دخترک بی عقل."

آنت با کتاب های خیس و در حالیکه سردش بود، بسیار دیر به مدرسه رسید.

معلم: "آنت، چه شده است؟"

آنت: "تقصیر لوکاس است. او باعث شد من به داخل گودال بیفتم. سپس فرار کرد و مرا تنها گذاشت."

همگی دلشان برای آنت سوخت و با عصبانیت به لوکاس نگاه کردند. هیچ کس نمی دانست که آنت در قلبش به بدی لوکاس است. همگی طرف همکلاسیی را گرفتند که دیگر مادر نداشت.

مردم به ظاهر نگاه می کنند، ولی خداوند درون قلب ما را می بیند. صدایی آرام به لوکاس و آنت گفت که تنفر دروغ است. ولی هیچکدام از آنها نمی خواستند قدم اول ر ابردارند. و شرایط حتی بدتر شد.

در فصل بهار، بعد از آنکه برف ها آب شدند، لوکاس دنی را دید که با گربه اش در حاشیه ی کوه بازی می کند.

لوکاس: "چکار می کنی؟"

دنی: "دارم برای آنت گل می چینم."

لوکاس: "اوه برای آنت، خواهر تو یک کودن است!"

لوکاس گل ها را از دنی گرفت و آنها را بر روی زمین انداخت و لگد کرد.

دنی: "من به پدرم می گویم."

لوکاس: "نه، تو این کار را نمی کنی."

لوکاس بچه گربه ی دنی را برداشت و آن را به سمت دره گرفت. و سپس همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سفید برفی چنگ زد و لوکاس آن را در گودال رها کرد. دنی که تنها 5 سال داشت به دنبالش رفت، سر خورد و درون دره افتاد.

و لوکاس همینطور خیره مانده بود.

لوکاس: "دنی! دنی، آیا هنوز زنده ای؟ چیزی بگو!"

هیچ جوابی نیامد. لوکاس به دور و بر نگاه کرد و به سمت خانه دوید. او در طویله پنهان شد و گریه کرد و گریه کرد.

بعد چه شد؟ در نمایش بعدی خواهید دانست.


افراد حاضر: راوی، آنت، لوکاس، معلم، دنی

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 07, 2024, at 08:51 AM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)