STORIES for CHILDREN by Sister Farida(www.wol-children.net) |
|
Home عربي |
Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 081 (Man over board 1) This page in: -- Albanian -- Arabic? -- Armenian -- Aymara -- Azeri -- Bengali -- Bulgarian -- Cebuano -- Chinese -- English -- FARSI -- French -- Fulfulde -- German -- Greek -- Guarani -- Hebrew -- Hindi -- Indonesian -- Italian -- Japanese -- Kazakh -- Korean -- Kyrgyz -- Macedonian -- Malayalam? -- Platt (Low German) -- Portuguese -- Punjabi -- Quechua -- Romanian -- Russian -- Serbian -- Slovene -- Spanish-AM -- Spanish-ES -- Swedish -- Swiss German? -- Tamil -- Turkish -- Ukrainian -- Urdu -- Uzbek
!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید 18. مردی در کشتی 1با ما بیا، می خواهیم از شهر دیدن کنیم! پسر: "خیلی خوب است، می خواهم آن برج مراقبت را ببینم." دختر: "من ترجیح می دهم به کتابخانه بروم. می توانم ساعت ها در آنجا مطالعه کنم." پسر: "قصر شاه. وای چه با شکوه!" دختر: "من به باغ وحش می روم." پسر: "آیا می خواهی آشناهایت را در آنجا ببینی؟" (صدای خنده) سال ها پیش، خداوند به این شهر نگاهی کرد. او به خودش اجازه نداد که تحت تاثیر زیبایی های آنجا قرار بگیرد. او آنچه را که در پشت آن قرار داشت می دید- تنفر و جنگ، خیانت و کشتار. مردم این شهر بگونه ای زندگی می کردند که انگار خدا و قوانینش وجود ندارند. آنها خالق خود را فراموش کرده بودند. این بدترین اتفاقی است که می تواند برای کسی بیفتد. زمانی که خداوند نگاه دقیقی به زندگی شما بیندازد، چه چیزی خواهد دید؟ او مجبور است گناه را مجازات کند، به این خاطر که او مقدس است. ولی خداوند در عین حال محبت است، و بیشتر ترجیح می دهد انسان ها را نجات دهد به همین خاطر می خواست که به آنها هشدار دهد. خداوند گفت: "یونس، به شهربازسازی شده ی نینوا برو. و به آنها بگو که چطور آنها را برای گناهانشان مجازات خواهم کرد. برای اینکه این مردم مرا فراموش کرده اند." یونس رفت، ولی نه به نینوا. (صدای دویدن، نفس ها ی سنگین) یونس: "به هیچ وجه به نینوا نمی روم. پیش دشمنان پروردگارمان؟ من دیوانه نیستم. آنها حقشان است که بمیرند. صبر کن، یک کشتی دراسکله وجود دارد. به آنها پول خوبی می دهم و از اینجا بسیار دور می شوم." فرار از خداوند گران تمام می شود. یونس به انبار کشتی رفت و از خستگی زیاد در میان بشکه ها و جعبه ها خوابش برد. یونس نادان بود. آیا یک انسان می تواند از خداوند فرار کند؟ حتی در انتهای دنیا هم خداوند ما را خواهد دید. و او همچنان یونس را می دید. طوفان بسیار شدیدی شروع شد. کارکنان کشتی فریاد می زدند و خدایشان را صدا می کردند. خدای زنده، کسی که می توانست نجاتشان دهد، برایشان ناشناخته بود. آنها بار کشتی را به دریا انداختند تا کشتی را سبک کنند و کاپیتان یونس را از خواب بیدار کرد. کاپیتان: "هی، بیدار شو! خدایت را صدا کن، شاید او بتواند ما را نجات دهد." یونس بلافاصله از خواب پرید، و همه جا روشن شد. ملوان: "تو کیستی؟ و از کجا آمده ای؟ شغلت چیست؟" یونس: "من یونس هستم. و خداوندی که آسمان و زمین را آفریده است را می پرستم. تقصیر من است که این طوفان بوجود آمده است به این خاطر که از فرمان او سرپیچی کرد ه ام." ملوان: "الان چه کاری باید انجام دهیم؟" یونس: "من را به درون آب یندازید، و همه چیز دوباره آرام خواهد شد و خداوند شما را نجات خواهد داد." در ابتدا آنها نمی خواستند این کار را انجام دهند ولی کمی بعد ملوان ها یونس را به دریا انداختند (صدای پاشیده شدن آب). آیا این پایان یونس بود؟ نه! ماجرا تازه شروع شده است. و در نمایش بعدی ادامه خواهد داشت. افراد حاضر: راوی، پسر، دختر، خداوند، یونس، کاپیتان، ملوان ynamreG FEC :thgirypoC © |