Home
Links
Contact
About us
Impressum
Site Map


YouTube Links
App Download


WATERS OF LIFE
WoL AUDIO


عربي
Aymara
Azərbaycanca
Bahasa Indones.
বাংলা
Български
Cebuano
Deutsch
Ελληνικά
English
Español-AM
Español-ES
فارسی
Français
Fulfulde
Gjuha shqipe
Guarani
հայերեն
한국어
עברית
हिन्दी
Italiano
Қазақша
Кыргызча
Македонски
മലയാളം
日本語
O‘zbek
Plattdüütsch
Português
پن٘جابی
Quechua
Română
Русский
Schwyzerdütsch
Srpski/Српски
Slovenščina
Svenska
தமிழ்
Türkçe
Українська
اردو
中文

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 045 (The catastrophe 4)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

54. فاجعه 4


طوفان به شدت به هاییتی ضربه زد. در این سرزمین فقیر، طوفان های وحشتناک اغلب محصولات را از بین می بردند. اورستیل، دکتر جادوگر، در حالیکه در تاریکی و باران از کوه بالا می رفت نفس نفس می زد. رعد و برق تاریکی را روشن کرد. او ویکتور را بر صخره تشخیص داد.

اورستیل: "می کشمش. همه ی این اتفاقات تقصیر اوست. چون همیشه در باره ی عیسی حرف می زند. روح ها با این طوفان دوباره به طرف ما می آیند. من او را می کشم و همه فکر خواهند کرد که او از روی صخره افتاده است."

اورستیل در حالی که داشت به کشتن فکر می کرد، به راه خود ادامه داد. ولی ناگهان در یک چاله ی بزرگ افتاد و پایش پیچ خورد. او نمی توانست به راه خود ادامه دهد.

اورستیل: "کمک! کمک!"

ویکتور با وجود رعد و برق، صدایش را شنید. او نمی دانست که چرا دکتر جادوگر دنبالش بود.

اورستیل: "کمکم کن. من می خواهم به دیدن دختر بزرگترم که در کوهستان زندگی می کند بروم."

اورستیل دروغگوی بزرگی است. ولی ویکتور به هر حال به او کمک کرد. او با دقت مرد زخمی را به یک کلبه برد که از باران در امان باشند. ناگهان صدایی به گوششان رسید. صدای رعد و برق نبود. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. کوه لرزید. تخته سنگ های بزرگ درون دره افتادند و دهکده را پوشاندند. اورستیل شوکه شده بود.

اورستیل: "همسرم، تیفامم! باید به ایشان کمک کنیم!"

ویکتور: "اورستیل، چرا به من گوش ندادی؟ من در باره ی رانش زمین به تو هشدار دادم! اگر دختر و همسرت بمیرند تو مقصر هستی."

با زحمت وکمک ویکتور، اورستیل خودش را تا خانه اش کشاند. او شروع به کندن گِل کرد. ناگهان متوقف شد.

اورستیل: "همسرم مرده است. ولی آنجا را نگاه کن- چیزی تکان می خورد! تیفام!"

او دخترش را از ویرانه ها بیرون کشید و بلند کرد.

اورستیل: "تیفام! تیفام من!"

ویکتور: "خداوند عیسی به ما کمک کن. مبلغ ها را با غذا و دارو برایمان بفرست."

عیسی به دعای ویکتور جواب داد. به زودی کمک رسید و تیفام را با یک هلیکوپتر به بیمارستان بردند.

اکر به داستان بعدی گوش دهید ادامه ی ماجرا را خواهید شنید.


افراد حاضر: راوی، اورستیل، ویکتور

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 03, 2024, at 02:55 PM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)