STORIES for CHILDREN by Sister Farida

(www.wol-children.net)

Search in "Farsi":

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 089 (Ringu at the bull race 1)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

98. رینگو در مسابقه گاومیش 1


در یک روستای کوچک در هندوستان رینگو به گاوها افسار زد.

سپس والدینش سوار گاری شدند.

رینگو: "باتو، بیا بالا، حرکت می کنیم."

باتو: "هورا، می رویم بازار."

رینگو:"و بعد ما جشن بزرگ گاوها را برگزار می کنیم."

باتو:"رینگو، من از اینکه تو مسابقه را ببری خیلی هیجان زده هستم."

رینگو درحالیکه بسیار عصبی بود در جلو نشسته و گاوها راهدایت می کرد. جاده به سمت جنگل می رفت. بعضی ها می گفتند ببرها در آنجا زندگی می کنند و بعضی دیگر عقیده داشتند روح های پلید در آنجا پنهان شده اند.

باتو: "سریع تر برو رینگو، تندتر."

رینگو: "فکر می کنم شاید یک غریبه ببینیم. همان که قد بلند و پوست سفیدی دارد و همیشه درباره ی خدا صحبت می کند."

شهر شلوغ بود. به محض رسیدن، رینگو اولین نفری بود که از گاری پیاده شد.

رینگو: "وای، وای! پایم!"

یک خار بزرگ در پاشنه ی پایش فرو رفته بود و لنگان لنگان پشت پدر و مادرش رفت. پدرش خرید کرد و رینگو یک موز دزدید. او کاملا می دانست که کارش اشتباه است، ولی با خودش فکر می کرد که بقیه هم دزدی می کنند.

آنها یک موسیقی زیبا شنیدند. رینگو می خواست به سمت آن بدود ولی به یک مرد برخورد کرد. و تمام کاغذهایی که در دستان آن مرد بود به زمین افتاد. او همان غریبه بود. رینگو می خواست فرار کند ولی دوباره به عقب کشیده شد.

مبلغ: "صبر کن دوست من، می خواهم این برگه را به تو بدهم. این یک نامه از طرف خداست. تو می توانی عشق و محبتش به خودت را در آن بخوانی."

رینگو کاغذ را گرفت و آنرا در عمامه اش گذاشت.

موسیقی تمام شد و هندی هایی که ارگ می زدند ایستادند.

پاندو: "اسم من پاندوست. من عادت داشتم برای روح های شیطانی قربانی بدهم و گاوها را می پرستیدم. ولی الان خدای زنده را می شناسم و به او خدمت می کنم."

رینگو به این حرف ها فکر کرد. صبح روز بعد صدای بلند طبل ها بیدارش کردند.

او با ترس به پاهای باد کرده و قرمزش نگاه کرد. پدرش دکتر جادوگر را صدا کرد. وقتی دکتر به طرفش آمد او از ترس لرزید. دکتر فلفل را روی زخمش ریخت و در گوش هایش فوت کرد. رینگو فریاد زد.

رینگو: "وای! وای!"

فلفل و فوت کردن چطور می توانستند کمک کنند؟ مسابقه شروع شد. رینگو درد زیادی داشت. ولی افسارها را بر داشت و سعی کرد لبخند بزند.

(صدای شلیک گلوله)

گاوها شروع به دویدن کرده و تماشاچیان تشویقشان می کردند. رینگو دوباره از درد فریاد زد و دنبال گاری دوید. او سر خورد و سپس...؟

در قسمت بعدی به شما خواهم گفت که چه اتفاقی افتاد.


افراد حاضر: راوی، رینگو، باتو، مبلغ، پاندو

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 06, 2024, at 09:10 AM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)