Home
Links
Contact
About us
Impressum
Site Map


YouTube Links
App Download


WATERS OF LIFE
WoL AUDIO


عربي
Aymara
Azərbaycanca
Bahasa Indones.
বাংলা
Български
Cebuano
Deutsch
Ελληνικά
English
Español-AM
Español-ES
فارسی
Français
Fulfulde
Gjuha shqipe
Guarani
հայերեն
한국어
עברית
हिन्दी
Italiano
Қазақша
Кыргызча
Македонски
മലയാളം
日本語
O‘zbek
Plattdüütsch
Português
پن٘جابی
Quechua
Română
Русский
Schwyzerdütsch
Srpski/Српски
Slovenščina
Svenska
தமிழ்
Türkçe
Українська
اردو
中文

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 118 (Sled crash 2)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

811. شکستن سروتمه 2


آیا شما ترجیح نمی دهید که با یک سورتمه به مدرسه بروید تا با اتوبوس مدرسه؟ آنت و لوکاس که در کوههای آلپ زندگی می کردند، هر روز صبح با سورتمه هایشان به سمت دره می رفتند. ولی نه با همدیگر، زیرا نمی توانست یکدیگر را تحمل کنند. چرا دوست بودن اینقدر سخت بود؟ و آنگاه روز سه شنبه آن اتفاق افتاد. لوکاس نمی خواست اینگونه شود. واقعا از روی عمد نبود. زمانی که داشت با سرعت زیاد سورتمه سواری می کرد، به سورتمه ی آنت برخورد کرد و هر دوی آنها درون یک گودال افتادند.

آنت: "آهای، مواظب باش. مگر چشم نداری؟"

لوکاس: "آنت، خیلی متاسفم. صبر کن، کمکت می کنم."

آنت: "ولم کن! من بدون کمک تو هم می توانم بلند شوم."

لوکاس: "حالا خیلی ناراحت نباش، دخترک بی عقل."

آنت با کتاب های خیس و در حالیکه سردش بود، بسیار دیر به مدرسه رسید.

معلم: "آنت، چه شده است؟"

آنت: "تقصیر لوکاس است. او باعث شد من به داخل گودال بیفتم. سپس فرار کرد و مرا تنها گذاشت."

همگی دلشان برای آنت سوخت و با عصبانیت به لوکاس نگاه کردند. هیچ کس نمی دانست که آنت در قلبش به بدی لوکاس است. همگی طرف همکلاسیی را گرفتند که دیگر مادر نداشت.

مردم به ظاهر نگاه می کنند، ولی خداوند درون قلب ما را می بیند. صدایی آرام به لوکاس و آنت گفت که تنفر دروغ است. ولی هیچکدام از آنها نمی خواستند قدم اول ر ابردارند. و شرایط حتی بدتر شد.

در فصل بهار، بعد از آنکه برف ها آب شدند، لوکاس دنی را دید که با گربه اش در حاشیه ی کوه بازی می کند.

لوکاس: "چکار می کنی؟"

دنی: "دارم برای آنت گل می چینم."

لوکاس: "اوه برای آنت، خواهر تو یک کودن است!"

لوکاس گل ها را از دنی گرفت و آنها را بر روی زمین انداخت و لگد کرد.

دنی: "من به پدرم می گویم."

لوکاس: "نه، تو این کار را نمی کنی."

لوکاس بچه گربه ی دنی را برداشت و آن را به سمت دره گرفت. و سپس همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سفید برفی چنگ زد و لوکاس آن را در گودال رها کرد. دنی که تنها 5 سال داشت به دنبالش رفت، سر خورد و درون دره افتاد.

و لوکاس همینطور خیره مانده بود.

لوکاس: "دنی! دنی، آیا هنوز زنده ای؟ چیزی بگو!"

هیچ جوابی نیامد. لوکاس به دور و بر نگاه کرد و به سمت خانه دوید. او در طویله پنهان شد و گریه کرد و گریه کرد.

بعد چه شد؟ در نمایش بعدی خواهید دانست.


افراد حاضر: راوی، آنت، لوکاس، معلم، دنی

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 07, 2024, at 08:51 AM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)