STORIES for CHILDREN by Sister Farida(www.wol-children.net) |
|
Home عربي |
Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 040 (The small sailboat) This page in: -- Albanian -- Arabic? -- Armenian -- Aymara -- Azeri -- Bengali -- Bulgarian -- Cebuano -- Chinese -- English -- FARSI -- French -- Fulfulde -- German -- Greek -- Guarani -- Hebrew -- Hindi -- Indonesian -- Italian -- Japanese -- Kazakh -- Korean -- Kyrgyz -- Macedonian -- Malayalam? -- Platt (Low German) -- Portuguese -- Punjabi -- Quechua -- Romanian -- Russian -- Serbian -- Slovene -- Spanish-AM -- Spanish-ES -- Swedish -- Swiss German? -- Tamil -- Turkish -- Ukrainian -- Urdu -- Uzbek
!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید 04. قایق بادبانی کوچکبالاخره تعطیلات رسید! مدت زیادی بود که جف انتظارش را می کشید. او میخواست که حسابی بخوابد و وقت زیادی برای سرگرمیش داشته باشد. او چندین روز را با علاقه ی شدید صرف درست کردن یک قایق بادبانی کرد. او حتی اجازه داشت که به کارگاه پدرش برود. آخرین کاری که انجام داد رنگ زدن قایق با رنگ های آبی و قرمز بود و بر دکلش یک بادبان سفید نصب کرد. او با افتخار با فایق کوچکش به ساحل رفت و آن را به سمت موج ها سر داد. او متوجه نشد که یک گروه از پسرها تماشایش می کردند و به او نزدیک شده بودند. پسر: "آیا خودت درستش کردی؟ ما آن را با خود می بریم و بازی می کنیم." حتی قبل ار آنکه بتواند حرفی بزند، هلش دادند، رفتند و قایقش را نیز با خود بردند. او با گریه به خانه برگشت. پدر: "من برایت قایق نو می خرم." جف: "ولی من قایقی که خودم ساخته ام را می خواهم." چند هفته گذشت و جف قایقی را در ویترین بک فروشگاه دید. جف: "پدر، این قایق من است!" پدر: "آیا مطمئنی؟" جف: "بله، مطمئنم. آن علامت روی عرشه را می بینی؟" جف بطرف خانم فروشنده دوید: جف: "این قایق مال شما نیست، مال من است." پدر جف همه ی ماجرا را برای فروشنده متعجب تعریف کرد. وقتی تمام شد او گفت: زن فروشنده: "من این قایق را از یک گروه پسر خریدم. میتوانیم یک معامله کنیم: من به همان قیمتی که آنرا خریدم، به شما می فروشم." جف قبول کرد و قایقی که خودش ساخته بود را خرید. در راه خانه گفت: جف: "قایق کوچولو، حالا تو دوباره مال من شدی. برای بار اول که ساختمت و بار دوم که خریدمت." پدر: "آیا تو به خداوند هم دوبار تعلق داری؟" جف: "چرا دوبار؟" پدر: "خب، خداوند انسان ها را بوجود آورد، ولی آنها به خاطر گناه از او فاصله گرفتند. زمانیکه عیسی بر روی صلیب مرد، او جان خود را داد که ما بتوانیم دوباره متعلق به خدا شویم." جف: "من از کجا بدانم که دوبار به خدا تعلق دارم؟" پدر: "از عیسی بخواه که تمامی گناهان تو را ببخشد، از او بخواه که به زندگی تو وارد شود و آنگاه، تو فرزند خدا خواهی شد. و به عنوان فرزند خدا، تو دوباره متعلق به خداوند خواهی بود." افراد حاضر: راوی، پسر، جف، پدر، زن فروشنده ynamreG FEC :thgirypoC © |