Home
Links
Contact
About us
Impressum
Site Map


YouTube Links
App Download


WATERS OF LIFE
WoL AUDIO


عربي
Aymara
Azərbaycanca
Bahasa Indones.
বাংলা
Български
Cebuano
Deutsch
Ελληνικά
English
Español-AM
Español-ES
فارسی
Français
Fulfulde
Gjuha shqipe
Guarani
հայերեն
한국어
עברית
हिन्दी
Italiano
Қазақша
Кыргызча
Македонски
മലയാളം
日本語
O‘zbek
Plattdüütsch
Português
پن٘جابی
Quechua
Română
Русский
Schwyzerdütsch
Srpski/Српски
Slovenščina
Svenska
தமிழ்
Türkçe
Українська
اردو
中文

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 048 (Small man – big cheat)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

84. مرد کوچک دروغگوی بزرگ


(صدای جمعیت)

زکی: "بروید کنار! بگذارید داخل شوم!"

مرد: "چرا هل می دهی؟ همه می توانند بیایند."

زکی: "من نمی توانم چیزی ببینم."

مرد: "فقط ساکت باش و از اینجا برو."

او نتوانست داخل شود. همه او را می شناختند. ولی هیچکس دوستش نداشت. او یک خانه ی زیبا داشت و شیک ترین لباس ها را می پوشید. او قدی کوتاه داشت ولی بسیار ثروتمند بود. همه می دانستند که او پولش را از راه درست بدست نیاورده است. معنای اسم او "بی گناه" است ولی او یک کلاه بردار بود، زکی کوچک.

او مسوول اداره ی مالیات شهر جریکو بود. هر کس که کالایی را وارد می کرد می بایست به آنجا مالیات بپردازد. زکی به فوانین پایبند نبود. او پول بیشتری از مردم می گرفت. و رییسش در رم هم هیچ کاری در این باره نمی کرد و زکی هر کاری که دوست داشت انجام میداد. به این ترتیب آقای بی گناه خود را بسیار گناهکار کرده بود.

زکی پول بسیار زیادی داشت ولی اصلا خوشحال نبود. یکروز اتفاق هیجان انگیزی در جریکو افتاد: عیسی به آنجا آمده بود!

زکی، این مرد کوچک نمی خواست شانس شناحتن عیسی را از دست بدهد، اما دیگران جلوی دید او را گرفته بودند. بالای درخت- فکر خوبی بود! او به سرعت از درخت بالا رفت. چه منظره ی عالی. عیسی آمد! او نزدیک و نزدیکتر شد. هیجان زکی را تصور کنید: عیسی درست زیر همان درخت ایستاد. قلب زکی به شدت می زد. عیسی به بالا نگاه کرد، درست در چشمان او نگاه کرد. چگونه او را تشخیص داده بود؟ عیسی به او گفت:

عیسی: "زکی سریع از آن درخت پایین بیا. می خواهم امروز به خانه ی تو بیایم."

زکی بلافاصله همان کاری را کرد که عیسی گفته بود- از درخت پایین آمد. با خوشحالی عیسی را به سمت خانه راهنمایی کرد. ولی دیگران از این بابت ناراحت بودند.

مرد: "عیسی به خانه ی او می رود؟ آیا نمی داند که او چقدر حقه باز است؟"

بله، عیسی این را می دانست. با این وجود او را دوست داشت. زکی باید عیسی را می شناخت و در باره ی تمام اشتباههاتش به او می گفت.

زکی: "خداوند عیسی، من به شما قول می دهم که نیمی از دارایی ام را به فقرا بدهم. و از هرکسی که دزدی کرده ام چهار برابرش را پس بدهم."

عیسی: "زکی، تو الان نجات پیداکرده ای، چراکه من آمده ام تا آن چیزی که گم شده بود را پیدا کرده و نجات دهم."

عیسی به سمت شما هم می آید. او را به زندگی خود دعوت کنید و به او بگویید که چه مشکلاتی دارید. او زندگی تان را نظم می بخشد.


افراد حاضر: راوی، زکی، عیسی، مرد

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 03, 2024, at 03:20 PM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)