STORIES for CHILDREN by Sister Farida(www.wol-children.net) |
|
Home عربي |
Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 152 (Pass it on 2) This page in: -- Albanian -- Arabic? -- Armenian -- Aymara -- Azeri -- Bengali -- Bulgarian -- Cebuano -- Chinese -- English -- FARSI -- French -- Fulfulde -- German -- Greek -- Guarani -- Hebrew -- Hindi -- Indonesian -- Italian -- Japanese -- Kazakh -- Korean -- Kyrgyz -- Macedonian -- Malayalam? -- Platt (Low German) -- Portuguese -- Punjabi -- Quechua -- Romanian -- Russian -- Serbian -- Slovene -- Spanish-AM -- Spanish-ES -- Swedish -- Swiss German? -- Tamil -- Turkish -- Ukrainian -- Urdu -- Uzbek
!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید 251. منتقل کن 2نه، آن چهار جذامی، زمانیکه خسته و گرسنه مخفیانه وارد چادر دشمن شدند، انتظار چنین چیزی را نداشتند. جذامی اول: "آیا خواب می بینم؟ این اصلا نمی تواند درست باشد!" جذامی دوم: "ولی بله! کمپ خالیست! دشمنان رفته اند!" جذامی دوم: "شاید این یک تله است." ولی تله نبود. سوری هایی که شهر سامره را مدتهای طولانی محاصره کرده بودند و سعی داشتند اسراییلی ها را گشنه نگه دارند دیگر در آنجا نبودند. چه کسی آنها را از آنجا برده بود؟ انجیل این راز را به ما می گوید: خدای زنده باعث شد تا آنها صدای یک سپاه برگ را بشنوند. و به این خاطر که آنها فکر کردند اسراییل با دشمنان دیگر همراه شده است، همه چیز را در چشم بهم زدنی گذاشته و به سرعت از آنجا رفته بودند. خداوند این معجزه را در وقت غروب انجام داد، درست همان زمانی که آن چهار جذامی رفته بودند تا خود را به دشمن واگذار کنند. آنها انتظار مرگ را داشتند ولی در عوض زندگی به ایشان داده شد. جذامی اول: "چقدر غذا! من هنوز هم نمی توانم باور کنم!" جذامی دوم: "چه جایزه ای! نگاه کنید! لباس، طلا و نقره." آنها خوردند و نوشیدند. و همانطور انگار که خواب می دیدند ، وارد چادر شدند. جذامی اول: "این کاری که انجام می دهیم درست نیست. ما نمی توانیم فقط به خودمان فکر کنیم. ما باید به مردم شهر این خبر خوب را بدهبم. برای اینکه اگر ساکت بمانیم، بقیه از گرسنگی خواهند مرد." در ابتدا پادشاه فکر کرد این خبر حقه ی دشمن است. ولی تمام مردم به بیرون از شهر هجوم برده و دیدند که حقیقت داشته و کمپ دشمن را غارت کردند. و آن مقام دولتی که خداوند را مسخره کرده بود در دروازه ی شهر زیر دست و پا له شد. همه چیز آنطور که خداوند گفته بود انجام شد. یک نفر خبرهای خوب را پخش کرد. هرکسی که آن را باور کرد زنده ماند. چقدر خوب است که آن فرد سکوت نکرد. من به یاد حرف عیسی افتادم که گفت: من زندگی می کنم، پس شما نیز باید زندگی کنید. او می خواهد مردم زندگی کنند. نه آنکه فقط زنده بمانند بلکه تا ابد زندگی کنند. خیلی ها هنوز این را نمی دانند. به همین خاطر است که از شما می خواهم خبرهای خوب در باره ی عیسی را به بقیه نیز بگویید. آیا این کار را انجام می دهید؟ افراد حاضر: راوی، جذامی اول، جذامی دوم ynamreG FEC :thgirypoC © |