Home
Links
Contact
About us
Impressum
Site Map


YouTube Links
App Download


WATERS OF LIFE
WoL AUDIO


عربي
Aymara
Azərbaycanca
Bahasa Indones.
বাংলা
Български
Cebuano
Deutsch
Ελληνικά
English
Español-AM
Español-ES
فارسی
Français
Fulfulde
Gjuha shqipe
Guarani
հայերեն
한국어
עברית
हिन्दी
Italiano
Қазақша
Кыргызча
Македонски
മലയാളം
日本語
O‘zbek
Plattdüütsch
Português
پن٘جابی
Quechua
Română
Русский
Schwyzerdütsch
Srpski/Српски
Slovenščina
Svenska
தமிழ்
Türkçe
Українська
اردو
中文

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 020 (On the run 5)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

02. در حال فرار 5


در خیابان صدای سم اسب ها می آمد که به سمت قصر پادشاه می رفتند. باران بسیار شدیدی می بارید. هنوز کالسکه کاملا توقف نکرده بود که شاه آخاب ازآن بیرون پرید و به درون قصر رفت.

آخاب: "ایزابل، ایزابل، نمی توانی حدس بزنی امروز چه اتفاقی افتاد. آتش از آسمان به زمین آمد. همه دیدند که خدای الیاس خدای حقیقی است. بعل تنوانست هیچ کمکی کند و تمام کسانی که آن را می پرستیدند مردند."

ملکه همه چیز را شنید. آیا این سخنان و حتی باران می توانست او را راضی کند که پروردگار خدای حقیقی است؟ نه او از شنیدنش بسیار عصبانی شد!

ایزابل: "من می خواهم الیاس را بکشم."

زمانی که الیاس این را شنید، فرار کرد. او سریع تر از آنچه تا کنون در زندگیش دویده بود دوید. او تقریبا 002 کیلومتر را دوید! ولی حتی در آن موقع هم احساس امنیت نکرد. پس به سمت جنوب به دویدن ادامه داد. ترسش او را به سمت بیابان کشاند.

شما وقتی می ترسید چه کار می کنید؟

خداوند آنجا بود. الیاس همیشه اجازه می داد خداوند هدایتش کند. ولی الان او اجازه داده بود که ترسش هدایتش کند.

زمانیکه دیگر نمیتوانست قدمی بر دارد و خسته شده بود، در پشت یک بوته نشست و دعا کرد:

الیاس: "خداوندا، من دیگر نمی توانم. بگذار بمیرم."

خداوند آنجا بود.اما به این دعا پاسخ مثبت نداد. و اجازه داد الیاس بخوابد و سپس فرشته ای را فرستاد تا بیدارش کند:

فرشته: "الیاس بیدار شو چیزی بخور و بنوش!"

الیاس چشمانش را باز و به دور و بر نگاه کرد. او یک کوزه ی آب و نانی برشته در کنارش دید. به نظر خوشمزه می آمد!

و الیاس دوباره خوابید و همه چیز دوباره تکرار شد.خدا آنجا بود. پیامبر خدا به محض آنکه مراقبت و محبت خدا نسبت به خودش را در وسط بیابان دید، متوجه حقیقت شد. اکنون او می توانست صدای خداوند را دوباره بشنود. و او با ماموریتی تازه برگشت.

خدا اینجاست! نیازی نیست که بترسید. می خواهم بایک آیه از انجیل شما را تشویق کنم:

"خداوند چراغ و رستگاری من است، از که بترسم؟ خداوند قدرت زندگی من است، چرا بترسم؟" (مزامیر 72:1)


افراد حاضر: راوی، آخاب، ایزابل، الیاس، فرشته

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 03, 2024, at 07:36 AM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)