STORIES for CHILDREN by Sister Farida

(www.wol-children.net)

Search in "Farsi":

Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 076 (Three lies in one night)

Previous Piece -- Next Piece

!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید
نمایش نامه ها جهت اجرای کودکان

67. سه دروغ در یک شب


پطرس: "نه، این درست نیست! من هرگز این کار را انجام نخواهم داد."

پطرس بعضی وقت ها خودنمایی می کرد، اما من باور دارم که او به آن چیزی که گفت اطمینان داشت.

پطرس: "این اتفاق هیچ وقت برای من نمی افتد."

آیا شما هرگز به این فکر کرده اید؟ پطرس درست همان شب که با عیسی و سایر شاگردان قدم می زد، بسیار مطمئن بود. فضا تاریک و گرفته بود و عیسی ناگهان ایستاد و با آنها صحبت کرد.

عیسی: "همین امشب شما از من دور می شوید و مرا رها می کنید."

پطرس: "هرگز، حتی اگر همگی شما را ترک کنند، من هرگز چنین کاری نخواهم کرد."

عیسی از قلب های ما خبر دارد.

عیسی: "پطرس، من تو را می شناسم. فبل از آنکه خروس بخواند، تو سه بار خواهی گفت که مرا هرگز نمی شناختی."

پطرس: "خداوند عیسی، من هرگز این کار را نخواهم کرد. ترجیح می دهم بمیرم تا شما را انکار کنم."

او به بقیه شاگردان هم چنین چیزی را گفت. اما عیسی بهتر می دانست.

کمی بعد از این، زمانی که عیسی توسط دشمنانش دستگیر شد، همه ی شاگردانش او را رها کردند. پطرس نیز ترسیده بود. ولی در فاصله ای بسیار، او عیسی را دنبال می کرد زیرا می خواست ببیند که با او چکار می کنند.

پطرس: "او را کجا می برند؟ به فصر کاهن اعظم؟ من چطور؟ ولی به این دلیل که کسی به من توجهی نمی کند، دستگیر نمی شوم."

پطرس در کنار دشمنان خداوند خود نشست. و خود را با آتشی که در حیاط دادگاه بود گرم کرد. آیا آنجا جای خوبی بود؟ دوست عیسی در کنار کسانی که از او نفرت داشتند؟

دختر خدمتکار اول: "هی تو، چهره ات برایم آشناست. آیا تو هم با عیسی نبودی؟"

پطرس: "من؟ این چه حرفی است؟ من نمی دانم تو درباره ی چه چیزی حرف می زنی."

دختر خدمتکار دوم: "نگاه کنید، او همراه عیسی بوده است."

پطرس: "نه این درست نیست. من حتی او را نمی شناسم."

خدمتکار: "هر کسی می تواند این را بگوید. البته که تو با عیسی بودی. از حرف زدنت معلوم است."

پطرس: "این حرف های بی معنی را تمام کنید. دارم می گویم که او را نمی شناسم."

(صدای خروس)

پطرس هراسان به اطراف نگاه کرد. در همان لحظه عیسی را آوردند. درحالیکه رد می شد با ناراحتی به پطرس نگاه کرد. این نگاه در قلبش فرو رفت. و حرف های چند ساعت پیش عیسی را به خاطر آورد.

پطرس عیسی را نا امید کرده بود. و از این بابت بسیار متاسف بود. او از آنجا بیرون رفت و به شدت گریه کرد. آیا او می دانست که عیسی او را همچنان دوست داشت؟


افراد حاضر: راوی، عیسی، پطرس، دو دختر خدمتکار، خدمتکار

ynamreG FEC :thgirypoC ©

www.WoL-Children.net

Page last modified on August 05, 2024, at 04:59 PM | powered by PmWiki (pmwiki-2.3.3)