STORIES for CHILDREN by Sister Farida(www.wol-children.net) |
|
Home عربي |
Home -- Farsi -- Perform a PLAY -- 122 (Peter's life in danger) This page in: -- Albanian -- Arabic? -- Armenian -- Aymara -- Azeri -- Bengali -- Bulgarian -- Cebuano -- Chinese -- English -- FARSI -- French -- Fulfulde -- German -- Greek -- Guarani -- Hebrew -- Hindi -- Indonesian -- Italian -- Japanese -- Kazakh -- Korean -- Kyrgyz -- Macedonian -- Malayalam? -- Platt (Low German) -- Portuguese -- Punjabi -- Quechua -- Romanian -- Russian -- Serbian -- Slovene -- Spanish-AM -- Spanish-ES -- Swedish -- Swiss German? -- Tamil -- Turkish -- Ukrainian -- Urdu -- Uzbek
!نمایش نامه ها – برای دوستانتان اجرا کنید 221. زندگی پطرس در خطرسال ها پیش، همه ی خانه ها تاریک بودند ولی یک چراغ هنوز در خانه ی مریم روشن بود. او مهمان داشت. دلیلش مساله ی ناراحت کننده ای بود: پطرس در زندان بود. او درباره ی عیسی صحبت کرده و این در ذهن شاه هیرود، یک جرم بزرگ به شمار می آمد. آیا این آخرین شب زندگی پطرس بود؟ دوستانش امیدشان را از دست ندادند، به این دلیل که خداوند می تواند معجزه کند. آنها شب و روز دعا کردند... زن: "خداوند عیسی، لطفا نگذار پطرس بمیرد." مرد: "تو می توانی معجزه کنی. ما به تو ایمان داریم." و پطرس؟ میخوای نگاهی به درون زندان بیندازیم؟ انجیل مانند یک پنجره است که از آن طریق می توانیم ببینیم که مردم سال ها پیش چگونه زندگی می کردند. پسر: "پطرس خوابیده است! او چطور می تواند شب قبل از کشته شدنش بخوابد؟" دختر: "او به دو نگهبان زنجیر شده است." پسر: "و دوتای دیگر هم دم در ایستاده اند." زندگی پطرس در خطر بود، و دوستانش همچنان برایش در دعا بودند. ولی فکرش را هم نمی کردند که چه اتفاقی قرار بود در زندان برایش بیفتد. ناگهان بسیار روشن شد. یک فرشته به یکباره رو بروی پطرس ایستاد. فرشته: "پطرس، بایست. صندل هلیت را بپوش. کتت را بردار و با من بیا." پطرس پشت سر فرشته راه رفت، انگار که خواب می دید. هیچ زنجیری به او بسته نبود، هیچ نگهبانی حواسش به او نبود. در بزرگ آهنی زندان توسط دست هایی نامریی باز شد. سپس فرشته ناپدید گشت. خداوند می تواند معجزه کند! پطرس: "من آزادم! خداوند فرشته ای را برای نجات من از دست هیرود فرستاد." پطرس به سمت خانه ی مریم دوید (صدای در زدن). رودا: "کیست؟" پطرس: "پطرس هستم." رودا به حدی خوشحال شد که فراموش کرد در را باز کند و به سمت بقیه دوید. رودا: "پطرس دم در است!" مرد: "دیوانه شده ا ی! غیرممکن است." رودا: "راست می گویم! من صدایش را می شناسم." (صدای در زدن) پطرس: "در را باز کنید!" مرد: "واقعا خودش است. خداوند معجزه می کند!" (صدای باز شدن قفل در) زن: "پطرس، چگونه از زندان خارج شدی؟" پطرس همه چیز را برای دوستانش تعریف کرد. خداوند می تواند معجزه کند و جواب دعاهایمان را طوری بدهد که ما را شگفت زده کند." حتی امروز هم او معجزه های بزرگ و کوچک انجام می دهد. به او اعتماد کنید! افراد حاضر: راوی، زن، مرد، دختر، پسر، فرشته، پطرس، رودا ynamreG FEC :thgirypoC © |